۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

داستان

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»

مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.

مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.

روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!

مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد

۱۴ نظر:

  1. بابا رمانتیک
    بابا احساسات
    چی بگم من؟؟؟
    بابا عاشق شدم کاش ندونه ...اگه بدونه میدونم دیگه با من نمیمونه.
    -------------------------
    فارغ از مزاح روزمرگی و... هزار باید و نیاید بشاید باعث شده از خوب بودن و انسان بودن دور باشیم...و چقدر حیف که این سرمایه غنی رو به اندک...
    -----------------------
    گاهی وقتها لازمه که با تلنگری داشته هایمان را دوباره به ما یاد آوری بشود.
    ممنون مهندس.بسیار پند آموز بود

    پاسخحذف
  2. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

    در این دنیا چه دشوار است،

    چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

    پاسخحذف
  3. poshte_pardeh:
    lagad mal kardane shakhsiyt digaran be che gheymati mitone bashe ?
    esbate eghtedare
    gahi bad nist ro zamine khaki ra beri be zamin nag koni
    onvaght be in fekr kon ke ke che chizi faselato ba khak zyad karde alan rosh vaysadi
    amm... age emshab bekhabi va dg pa nashi jat ma baeyne khake onmvaghte ke ye morche ham lagad malet mikone va ton hech eghtedari nadari

    پاسخحذف
  4. سلام
    خیلی جالب بود . یک کمی تعجب کردم از اینکه استاد من که یک درس کاملا خشک و بی احساسی را تدریس میکنه توی وبلاگش این مطلب رو بذاره . ولی از اون جایی که همیشه مطالب شما حرفی برای گفتن و یا شنیدن ما داره نباید تعجب میکردم . همون سیاست مطالب قبلی رو دنبال کرده بودید فقط شکلش فرق می کرد .
    در هر صورت جالب بود .
    مرسی
    راستی استاد وبلاگ شما برای من شده یه زنگ تفریح .یه جایی که دوست دارم هرروز بعد از استفاده از اینترنت حتما یه نگاهی بهش بندازم . از این بی نهایت ممنون

    پاسخحذف
  5. تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی
    به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی
    قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی
    جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
    تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
    به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
    چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
    به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی
    مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی
    به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
    چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
    اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی
    ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل
    فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل
    چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
    تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
    ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم
    عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم
    به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
    چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
    کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن!
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد
    ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد
    سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
    چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد
    تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
    نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
    چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد
    چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد
    تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
    چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
    مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
    هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
    تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود
    کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
    چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود
    کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود
    کنون ای پهلوان پنبه چونی نه تیر ماند و نی جوشن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
    نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان
    از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان
    مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
    دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
    الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

    پاسخحذف
  6. دوست من A-V لزوما کپی پست کردن مطالب دیگران که نشون دهنده احساس نیست و شاید پناهگاهی باشه برای سنگر گرفتن از صفتهای خش بودن و بی احساسی
    در ضمن شما انتظار دارید یک استاد مرد چه رابطه احساسی با دانشجویان دختر برقرار کنه؟؟؟؟
    قطعا خیلی جاها به قول شما خشک بودن میارزه به نبودن.قطعا آقای اخوان متد تدریسی که بعد از سالها به اون رسیدند (گرچه بسیار جای کار کردن و پرورش دادن داره اما جای احترام داره)
    برای ایشون بهترین روش هست که اعمال میکنند
    موفق باشید.

    پاسخحذف
  7. راجع به استاد اخوان دیگه بد حرف نزنید

    پاسخحذف
  8. آره بد حرف نزنید که ناراحت می شماااااااااا

    پاسخحذف
  9. آره بد حرف نزنید که من ناراحت می شما.

    پاسخحذف