مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها را نديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستايي همين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كه خواند بالاي منبر رفت و از آن جا كه مردي نكته دان و آگاه بود، رو به جماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزار باشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسي در ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو
سلام استاد
پاسخحذفوقتتون به خیر
یه سوال داشتم:
چرا وقتی از تو وبلاگتون میریم تو مترجم گوگل صفحه فیلتر میشه؟؟ :D
مترجم گوگل فیلتر نیست.وبلاگ شما هم فیلتر نیست. این وسط چه اتفاقی میفته پیج فیلتر میشه؟!!!
باحال بود :)
پاسخحذفسلام استاد
پاسخحذفاین یکی دیگه واقعن خیلی باحال بود! مرسی
گل صداقت
پاسخحذفسالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود
عالی بود استاد خیلی گلین خیلی
پاسخحذفعلی 1389/12/07 لاهیجان :
پاسخحذفچه بسیارن. چنین خرهایی ...!!! :( :)
خدایا به علم ببخشای تا خوبی را از بدی ، زیبایی را از زشتی و راست را از دروغ تشخیص دهیم...
گويند كه واعظي سخنور بر مجلس وعظ سايه گستر
پاسخحذفاز دفتر عشق نكته ميراند و افسانه ي عاشقي همي خواند
خر گمشده اي بر او گذر كرد وز گمشده ي خودش خبر كرد
زد بانگ كه كيست حاضر امروز كز عشق نبوده خاطر افروز
ني محنت عشق ديده هرگز ني جور بتان كشيده هرگز
برخاست ز جاي،ساده مردي هرگزز دلش نزاده دردي
كان كس منم اي ستوده ي دهر كز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند كاي يار اينك خر تو، بيار افسار
سلام استاد
چرا پیامهای پاچه خوارانه ی اینا رو مجاز به دیدن کردی؟
رضا یوسفی